نویسنده: الهام جمعه 85/6/31 ساعت 2:23 عصر
Evry body"s looking for That something one thing that Makes it all complete you find it in The strangest places Places you never knew it could be some find it In the face of their children Some find it in their lovers eyes Who can deny the joy it brings When you find that special thing You"re flying without wings Some find it sharing every morning Some in their solitary lives You find it in the works of others A simple can make you laugh or cry You find it in the deepest friendships The kind you cherish all your life and when you Know how much that means You"ve found that special thing You"re flying whitout wings So impossible as they may seem You"ve got to fight for every dream "cause who"s to know which one you let go Would have you complete well for me it"s waking up Beside you to watch the sun rise on your face to know thatI can say I love you at any given time or place it"s little things That only I know those are the things That make you mine and it"s like flying without wings "cause you"re my special thing I"m flying without wings You"re the place my life begins |
نویسنده: الهام شنبه 85/6/4 ساعت 3:24 عصر
نویسنده: الهام شنبه 85/5/28 ساعت 5:20 صبح
دوباره دلم واسه قربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیونه واست دل تنگه
وقت از تو خوندن ستاره ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترین آهنگه
نویسنده: الهام سه شنبه 85/5/3 ساعت 3:29 عصر
یکی بود یکی نبود...
پسرک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»
نویسنده: الهام چهارشنبه 85/4/28 ساعت 11:53 عصر
روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود
که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود
گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد.
مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد