سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلبر

نویسنده: الهام  جمعه 85/6/31  ساعت 2:23 عصر

Evry body"s   looking for That  something

  one thing that  Makes it all complete

you find it in The strangest  places

Places you never knew it could be

some find it In the face of their children

Some find it in their lovers eyes

Who can deny the joy it brings

When you find that special thing

You"re flying without wings

 

Some find it sharing every morning

Some in their solitary lives

You find it in the works of others

A simple can make you laugh or cry

You find it in the deepest friendships

The kind you cherish all your life

and when you Know how much that means

You"ve found that special thing

You"re flying whitout wings

 

So impossible as they may seem

You"ve got to fight for every dream

"cause who"s to know which one you let go

Would have you complete

well for me it"s waking up Beside you

 to watch the sun rise on your face

to know thatI can say I love you

 at any given time or place

 it"s little things That only I know

those are the things That make you mine

and it"s like flying without wings

"cause you"re my special thing

I"m flying without wings

 

You"re the place my life begins

 



نویسنده: الهام  شنبه 85/6/4  ساعت 3:24 عصر

مرگ استاد:
صبح که بیدار شدم مادرم به من گفت که سجاد برو چند تا چیز برام بخر. منم گفتم چشم. برای خرید لازم بود که برم سوئیچ موتور رو از بابام بگیرم برای همین هم رفتم هنرستان. (بابام معاون هنرستانمونه)
راستش من چند سالی توی این هنرستان درس خوندم و کلی خاطره های خوش دارم که تا وارد هنرستان شدم همه اون خاطره ها برام زنده شد.
(بابام ساعت 6 صبح رفته بود سر کلاس) بعد کلی جستجو بالاخره بابام رو پیدا کردم و دیدم داره ریاضی درس می ده. بهش گفتم بابا کلید موتور رو می دی. گفت بیا این کلید ولی سجاد مواظب باش.
گفتم چرا. گفت معلم ریاضی سال اول هنرستانتون آقای
X
سوار موتور بوده که یک ماشین زده بهش و سرش به جدول خیابون خورده و چند روزی هم تو کما بوده و بعدش هم....
تا این رو شنیدم تمام وجودم ناراحت شد و توی یک لحظه تمامی خاطراتم با آن استاد عزیز که خیلی دوستش داشتم از جلوی چشمام رد شد. مرد عزیزی بود.
امروز منی که با موتور خیلی تند می رفتم و فقط لایی کشیدن تفریحم بود از دنده سه بالا نرفتم و فقط به معلمم فکر کردم.
استاد ریاضی مردی جوان بود، یک دختر 10 ساله داشت.
دوستان، خدا یک کار می کند به 1000 دلیل. و ما هزار کار می کنیم به یک دلیل. شاید یکی از دلیل هاش این باشه که نفر بعدی ما باشیم و هزار دلیل دیگه. عزرائیل خیلی به ما هشدار می ده ولی ما متوجه نیستیم، اعلامیه فوتی که توی کوچه می بینیم هشداری هست به ما و بسیاری دیگر.
اگر شما مرگ عزیزی رو نمی تونید فراموش کنید، دلیلش اینه که شما پیام اون حادثه رو متوجه نشدید. بهش فکر کنید حتماً می فهمید.
اگه شما دلیل دیگه ای در این کار خداوند می بینید می توانید در قسمت نظرات بطور آزاد مطرح کنید، با این کارتون به من کمک بزرگی خواهید کرد.
موفق و شاد باشید.

 

 


بر گرفته از وبلاگ معرفی بهترین وبلاگها



نویسنده: الهام  شنبه 85/5/28  ساعت 5:20 صبح

دوباره دلم واسه قربت چشمات تنگه
                                          دوباره این دل دیونه واست دل تنگه
وقت از تو خوندن ستاره ترانه هام
                                           اسم تو برای من قشنگترین آهنگه


نویسنده: الهام  سه شنبه 85/5/3  ساعت 3:29 عصر

یکی بود یکی نبود...

پسرک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.

روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده بوده است را از دیوار بیرون بکشد.

روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک زخم شفاهی است. دوست ها واقعاً جواهر های کمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند. آنها گوش جان به تو می سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها همیشه مایل هستند قلبشان را به روی ما بگشایند.»



نویسنده: الهام  چهارشنبه 85/4/28  ساعت 11:53 عصر


روزی مردی مستجاب الدعوه پای کوهی نشسته بود
که به کوه نظری انداخت و از اونجا که با خدا خیلی دوست بود
گفت: خدایا این کوه رو برام تبدیل به طلا کن. در یک چشم بر هم زدن کوه تبدیل به طلا شد.
مرد از دیدن این همه طلا به وجد آمد و دعا کرد: خدایا کور بشه هر کسی که از تو کم بخواد.
در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد 




 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
20818
تعداد بازدید امروز
2
تعداد بازدید دیروز
0

درباره خودم
دلبر
الهام
من منم دیگه
لوگوی خودم
دلبر



دوستان
دل خسته(وبلاگ داداشی)
عشق ووفا(وبلاگ خودم در بلوگ اسکای)






آرشیو
خاک خورده ها
زمستان 1385
تابستان 1385


اشتراک