سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلبر

نویسنده: الهام  شنبه 85/6/4  ساعت 3:24 عصر

مرگ استاد:
صبح که بیدار شدم مادرم به من گفت که سجاد برو چند تا چیز برام بخر. منم گفتم چشم. برای خرید لازم بود که برم سوئیچ موتور رو از بابام بگیرم برای همین هم رفتم هنرستان. (بابام معاون هنرستانمونه)
راستش من چند سالی توی این هنرستان درس خوندم و کلی خاطره های خوش دارم که تا وارد هنرستان شدم همه اون خاطره ها برام زنده شد.
(بابام ساعت 6 صبح رفته بود سر کلاس) بعد کلی جستجو بالاخره بابام رو پیدا کردم و دیدم داره ریاضی درس می ده. بهش گفتم بابا کلید موتور رو می دی. گفت بیا این کلید ولی سجاد مواظب باش.
گفتم چرا. گفت معلم ریاضی سال اول هنرستانتون آقای
X
سوار موتور بوده که یک ماشین زده بهش و سرش به جدول خیابون خورده و چند روزی هم تو کما بوده و بعدش هم....
تا این رو شنیدم تمام وجودم ناراحت شد و توی یک لحظه تمامی خاطراتم با آن استاد عزیز که خیلی دوستش داشتم از جلوی چشمام رد شد. مرد عزیزی بود.
امروز منی که با موتور خیلی تند می رفتم و فقط لایی کشیدن تفریحم بود از دنده سه بالا نرفتم و فقط به معلمم فکر کردم.
استاد ریاضی مردی جوان بود، یک دختر 10 ساله داشت.
دوستان، خدا یک کار می کند به 1000 دلیل. و ما هزار کار می کنیم به یک دلیل. شاید یکی از دلیل هاش این باشه که نفر بعدی ما باشیم و هزار دلیل دیگه. عزرائیل خیلی به ما هشدار می ده ولی ما متوجه نیستیم، اعلامیه فوتی که توی کوچه می بینیم هشداری هست به ما و بسیاری دیگر.
اگر شما مرگ عزیزی رو نمی تونید فراموش کنید، دلیلش اینه که شما پیام اون حادثه رو متوجه نشدید. بهش فکر کنید حتماً می فهمید.
اگه شما دلیل دیگه ای در این کار خداوند می بینید می توانید در قسمت نظرات بطور آزاد مطرح کنید، با این کارتون به من کمک بزرگی خواهید کرد.
موفق و شاد باشید.

 

 


بر گرفته از وبلاگ معرفی بهترین وبلاگها





 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت



اوقات شرعی


تعداد کل بازدید
21059
تعداد بازدید امروز
28
تعداد بازدید دیروز
1

درباره خودم
دلبر
الهام
من منم دیگه
لوگوی خودم
دلبر



دوستان
دل خسته(وبلاگ داداشی)
عشق ووفا(وبلاگ خودم در بلوگ اسکای)






آرشیو
خاک خورده ها
زمستان 1385
تابستان 1385


اشتراک